اومدنش با استرس و نگرانی زیادی همراه بود و واقعا اونقدر که دلم میخواست هیجان نداشتم، به خودش هم اینو گفتم و چقدر ناراحتم که ناراحتش کردم...
روز اول به استرس گذشت، اولین دفعه ای که قرار بود سمیرا رو ببینم و اولین برخورد با خواهر شوهر ((:
خیلی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم.اما واقعا استرس نمیذاست به اندازه ی کافی خوش بگذره و سکوت عجیب مخاطب آشنا جو رو یکم سنگین و سخت میکرد...
روز دوم که تنها بیرون رفتیم و یکم دیدمش...واقعا کمتر از چیزی که دلم میخواست و بالاخره همونجا حالم خوب شد؛ سنگینی و بی حسی و فلج روحی از بین رفت و ... .
میخوام بگم پری راست میگه...این یک رابطه ی پرفکت نیست.
اینکه سالی یکبار حدود 5 الی 10 روز همدیگه رو ببینیم به هیچ عنوان نه درسته و نه سالم!
نتیجه اش میشه کلی حسرت و دلتنگی و متعاقبا حس های بد و فکرهای بدتر و ...
اومدنشون عالی بود...یادم انداخت کنارش اونقدر بزرگ شدم که بودنش با گوشت و پوستم عجین شده...
یادم انداخت دوست داشتنمون نه سر عادت و بودن، که از خواستن و فهمیدنِ...اینکه چقدر راحت و کامل حرف همدیگرو از تو نگاه هم میفهمیم...اینکه انقدر درک رو از هیچکسی تو.هیچ جای دنیا نخواهیم داشت و چقدر این حس رو دوست داشتم.
اینکه برای من آقاست ومردونگی با بودنش تعریف میشه و برای اون خانوم و زن زندگیش بامن...
شاید دیرتر از حالت های سنتی ازدواج کنیم اما مثل همه ی سنتی های قدیمی از بچگی کنار هم بزرگ شدیم و اخلاق هامونم باهم کامل شده...
دیشب میگفت دیگه گرما رو دوست ندارم و براشمشتاق نیستم اما سرما رو دوست دارم و حتی به نظرم کولر به اندازه بخاری خوب نیست!
و این حرفهای کسی ست که یکی از دلایلش برای زندگی توی شهری به غیر از مشهد سرمای هوا بود ((:
پ.ن: عنوان اسم این روزهای ماست...معمولا تو این روزها مشهد بود.
بارونک...