چشمهایت

ساخت وبلاگ
تا حالا شده توی اوج خوشی عصبی بشید؟!

من میگم سگ میشم!

خب منطق دیگه ای نداره!

اینکه بهش میگم بگیر بخواب فردا کار داری و میگه: " نمیخوام ، میخوام پیش خانومم باشم! "

بعد یهو اول بگی پس برو بخواب که بری سرکار و زودتر بیای پیش خانومت ، بعد واقعا یهو سگ بشی/ بشم!

یعنی دقیقا همینجوری شروع شد و رگ عربم زد و شروع کردم دعوا!

دعوا ها...!

تصویرش رو نگاه میکردم که با چه سختی رگ بختیاریش رو کنترل میکنه تا دعوا نکنیم و من که گفتم اصن میخوابم گفت کجا؟! وایسا باهم!

بعد دوباره گفت بگو...منم دوباره شروع کردم و هی حرفهای عصبانی کننده تر زدم و هی منتظر بودم اون عصبانی نگاهش بیاد توی کل صورتش و پووووف!

نیامد...هی عصبانیتش رو نگه داشت توی چشماش...هی نگه داشت.

بعد گفت تموم شد؟

ساکت شدم و به تصویر صورتم که از عصبانیت شبیه عفریته ها بود زل زدم و هی صبر کردم و صبر کردم...

شروع کرد ، آهسته آهسته...هی گفت و گفت و گفت...

چشام پر اشک شد و هی تند تند خحالت از چشام بارید.

ساعت سه رد شده بود که دوباره خوشگل شده بودم و عصبانیت چشماش رفته بود و گفت : " خوب شد عصبانی نشدما! "

خندید...باز خجالت کشیدم...

چقدر هم قدمِ خوب ، خوبه!

بارونک...
ما را در سایت بارونک دنبال می کنید

برچسب : چشمهایت, نویسنده : 3barunak9 بازدید : 39 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 13:38