من میگم سگ میشم!
خب منطق دیگه ای نداره!
اینکه بهش میگم بگیر بخواب فردا کار داری و میگه: " نمیخوام ، میخوام پیش خانومم باشم! "
بعد یهو اول بگی پس برو بخواب که بری سرکار و زودتر بیای پیش خانومت ، بعد واقعا یهو سگ بشی/ بشم!
یعنی دقیقا همینجوری شروع شد و رگ عربم زد و شروع کردم دعوا!
دعوا ها...!
تصویرش رو نگاه میکردم که با چه سختی رگ بختیاریش رو کنترل میکنه تا دعوا نکنیم و من که گفتم اصن میخوابم گفت کجا؟! وایسا باهم!
بعد دوباره گفت بگو...منم دوباره شروع کردم و هی حرفهای عصبانی کننده تر زدم و هی منتظر بودم اون عصبانی نگاهش بیاد توی کل صورتش و پووووف!
نیامد...هی عصبانیتش رو نگه داشت توی چشماش...هی نگه داشت.
بعد گفت تموم شد؟
ساکت شدم و به تصویر صورتم که از عصبانیت شبیه عفریته ها بود زل زدم و هی صبر کردم و صبر کردم...
شروع کرد ، آهسته آهسته...هی گفت و گفت و گفت...
چشام پر اشک شد و هی تند تند خحالت از چشام بارید.
ساعت سه رد شده بود که دوباره خوشگل شده بودم و عصبانیت چشماش رفته بود و گفت : " خوب شد عصبانی نشدما! "
خندید...باز خجالت کشیدم...
چقدر هم قدمِ خوب ، خوبه!
بارونک...برچسب : چشمهایت, نویسنده : 3barunak9 بازدید : 39