خواستگاری

ساخت وبلاگ
واسه ساعت 9 کوک کرده بودم و با حجم کارهایی که کرده بودم فکرشم نمیکردم زودتر بیدار بشم اما از 8.5 به بعد خواب به چشمام نمی اومد.

عمه یاس شام رو قرار بود بپزه و مامان آرز و آزا مرغ ها.

منم قرار بود تمام جزییات سالاد و ظرف و تمیزکاری ها باقی مونده و همه چیز رو سر و سامون بدم و البته قرار بود آرزو مثل چند روز گذشته بیاد کمکم.

مسلمه نمیتونستم حتی صبحونه بخورم وظرفشم نرفتم و شروع کردم به آماده کردن و ظرف و ظروف و آماده کردن تزیینات سالاد و ...!

آرز هم اومد و اون یک سمت کار می کرد و من سمت دیگه تا حدود ناهار که از بساسترس داشتمحرکاتم کملا عصبی بود ولی تمام سعی خودمو میکردم به اینکه قراره شب چی بشه ابدا فکر نکنم.

کم و بیش و به هرشکل که بود کارها پیش می رفت و از حق نگذرم عمه ها سنگ تموم گذاشتن. مخصوصا از روز خواستگاری به بعد من اصلا نمی دونستم کارها چی هستن و فقط می دونستم همه چی داره تند تند انجام میشه.

دیگه ساعت 5 رو رد کرده بود که من شلوغی خونه و کارها رو سپردم دست یاسی و رفتم دوش گرفتم.

ازلحظه ای که وارد حموم شدم فکرم این بود که تمام. من هرکاری به عهده ام بود انجام دادم و از الان به بعد فقط باید به خودم برسم...بادل خوش موهامو شستم و لئسیون هم میزدم و صدا از بیرون میومد که خونه در حد بازار مسگرها شلوغ و هرکسی در حال انجام کاری. حوریا هم که قرار بود شب خونه عمو بمونه اومده بود ببینه اگه کاری هست انجام بده و چقدر قلب بودم براش. زن عمو هم اومده بود و خب خیالم تقریبا راحت بود که یاسی دست تنها نیست.

کم کم استرسم بیشتر می شد. لباس عوض کردم ، موهامو شونه کردم ، آرایش کردم که البته آرایش هم نبود از قبل تصمیم گرفته بودم ریمل و رژ بزنم و تمام.

لباسامم پوشیده بودم که رفتم جلوی آینه و حس زشتی داشتم!

حس زشتی واقعی...همون لحظه فاطمه هم آماده بود و یک نگاه به فاطمه انداختم و دیدم کاملا آماده ست و حس زشتیم بیشتر شد!

زشت نبدم اما انقدرساده بودم که هیچ جلوه ی خاصی نداشتم...خیلی بی روح و ساده.

دو ثانیه نگاهش کردم...رفتم جلوی آینه...رفتم تو آشپزخونه جلو عمه یاس و گفتم زشتم من و زدم زیر گریه!

گریه ی واقعی از ته دل!

مگه بند می اومد؟!

تو این حین همه فهمیدن حالم عادی نیست و همه اومدن تو اتاق به دلداری دادن و این وسط بابا که کاملا براش این اتفاقات غیزطبیعی بود عصبانی شد  شروع کرد داد زدن که مگه قراره بیان خوشگلیتو بپسندن و ...!

عمه از یک طرف بابا رو ساکت میکرد و از اتاق بیرون مینداخت و از یک طرف من رو آروم میکرد که گفتن قیافتو دوس نداری یک خط چشم بکش قیافه ی رزهای عادیت باشه و خوبی بخدا!

خب...!

این به خیر گذشت...همون لحظه ها ولی الله تماس گرفت که ما حرکت کنیم و فهمیدم عمه نجمه 8تازه قراره از سرکار بیاد و مگه بدون عمه نجمه می شد خواستگاری باشه و عم هم تو حسینیه بود و من از ترس می لرزیدم!

نهایتش 8و ده دقیقه به زور بچه هارو از خونه انداختم بیرون در حالی که زیر بلوک رسیده بودند و عمو عمه هنوز نیومده بودند و من گوشه آشپزخونه نفس کم می آوردم از استرس!

وارد شدند.

صدای همه اومد جز ولی الله و من باورم نمی شد الان خونمون باشن و دلم میخواست فقط صداش وبشنوم...

عمو عمه هم چند دقیقه بعدتر رسیدند و مهمونی جو بهتری گرفت و خیالم کمی راحت تر شد.

چهل دقیقه ای گذشت که قرار شد من وارد بشم و یاسی اومد زحمت چای ها رو کشید که عمرا اگه میتونستم چای یک رنگ بریزم و فقط خدا خدا میکردم چادرم نیفته.

چادر رو بالاخره روی شونه هام گذاشتم و طبق توصیه آرزئ با نهایت اعتماد به نفس وارد شدم و سعی کردم با صدای واضحی سلام کنم و بعد چای ببرم و ..!

وارد شدم...اول به بابا ودایی ولی الله نگاه کردم و سلام...بعد هم مامان و زن دایی.

سعی کردم طبیعی خودم باشم و چای تعارف کردم و لحظه ای که به سمی چای دادم بلند شدو سلام و روبوسی که خیلی حالم رو بهتر کرد.

سینی رو برگردوندم و نشستم کنار میز تلویزیون کنار دست عمه نجمه.

حالا هر چی منتظر بودیم بحث اصلی شروع بشه نمی شد که نمی شد که نمی شد!

بعد از کلی انتظار بحث شروع شد و رفهای اصلی زده شد و که کمی حرف و حدیث پیش اوکد که طبیعیه اینطور مراسمه و البته برای ما که کاملا غریبه و از دو فرهنگ متفاوت بدیم به نسبت عالی ترین حالت ممکن!

کمی که حرفها به نتیجه رسید قرار شد فردا بریم آزمایش و اگر مثبت بود سایر حرفها و نامزدی و خرید و ...!

اینجا عمو گفت قبلا بین حرفها گفتید حالا اگر همچنان مدنظرتون هست دختر و پسر با هم تنها صحبت کنند که چقدر ممنونم برای پیشنهادش.

توی اتاق که وارد شدیم در بسته نشد  و اشاره کردم که تروخدا درو ببند و تا بسته شد یک نفس راحت که وای...مردم!

نشستیم وسط اتاق روبه روی هم. نه من باورم می شد ولی الله جلویم نشسته  و نه ولی الله باورش می شد توی اتاقیست که هرروز چندین عکس از آن میبیند!

سلام و احوالپرسی و بعد لعیا رنگ مورد علاقه ت چیست و از ته دل می خندیدم به سوالی که فکرشم نمیکردم!(:

یکم ازکتابخونه حرف زدیم و یکم از جو جمع بیرون و بیشتر..تشکر کردم از اومدنش.

گفت بهتره تا خودشون صدا نزدن خودمون بریم بیرون و اومدیم که آماده بشم و چادرمو مرتب کنم که اومد کنارم ایستاد...دست انداخت دور کمرم خم شد شونه ی راستم رو بوسید و رفت بیرون.

من...؟

موندم با یک حجم عمیق از دلدادگی و حس پرواز!

رفتم بیرون...مستقیم آشپزخونه...فاطمه چادرمو برداشت و شروع کردم به آماده کردن و تزیین غذاهای رسیده.

همه چیز عالی بود...سر شام هم آخرسفره من نشسته بودم و کنارم سمی و بعد ولی الله که یک لقمه هم از گلوم پایین نرفت...

بعد شام هم پذیرایی دوباره و رفتند تا بشه و فردا و آزمایش...

بارونک...
ما را در سایت بارونک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3barunak9 بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 4 بهمن 1397 ساعت: 13:52