هی دل توی دلم نبود و ساکت بودم.
دستم که به نوشتن پیام جدید میرفت عقلم نهیب می زد و ایست!
پیام آمد " بالاخره به مامان گفتم...D :D: "
"واااااو"
دلم طاقت نیاورد ، سریعا تماس گرفتم و صدای خنده هایش گوشم را پر کرد!
با یک حالت بین شادی و غم میپرسیدم خب بگو!
باز میخندید و انگار حباب های محتوی شادی یکی یکی توی دلم میترکند.
برایم از صحبت هایشان میگفت ، چطور گفته و چه شنیده و چه شده و نتیجه اینکه...از طرف مامان "مبارک باشه" (:
قرار است خودشان به بابا بگویند و وای که چه حس ترسناکی و رمز ماشده "برنو را بده ((: "
خلاصه اینکه داریم کم کم تکانی میخوریم تا خدا برایمان چه بخواهد (:
پری دیشب می گفت: وای لعیا باورم نمیشه داری عروس میشی!
من هم که تایید کردم گفت خفه شو تو((:
جالب اینکه با مخاطب آشنا که صحبت میکردم حتی خجالت می کشیدم بگویم داریم عروسی میکنیم!
یعنی الان هم از تایپش خجالت میکشیدم و دیشب نمیتوانستم حتی به زبان بیاورم...!
بعد که به من خندید میگویم یعنی الان تو باورت می شود؟!
دوباره خندید... نه راستش را بخواهی!
حالا بعد 5 سال، خنده دار است که خجالت میکشیم که باورمان نمی شود...
منتظریم بابا از سفر چند روزه بیاید و صحبت ها بشود که ببینیم میگویند "برنو " یا "مبارک"!
بارونک...