داستان آمدنشان از سوم دی شروع شد. ازاولین مکالمه ی باباها .
مکالمه ای که برایش انتظارها کشیده بودیم و دل توی دلم نبود. کلاس داشتم و توی کلاس ذهنم هزارجا بود جسمم روی صندلی. تا کلاس تمام شد مخاطب آشنا خبر داد که صحبت کردند و وای مگر من آرام میگرفتم؟! فقط صبر کردم که از آموزشگاه خارج بشوم و تماسفوری که ببینم نتیجه چیست!
برخلاف انتظار هردویمان مکالمه چند دقیقه ی کوتاه بوده و در حد معرفی و تمام...همان هم برایمان دنیایی بود اما عجیب کم و کوتاه.
بابا شب توی خانه برای همه تعریف کرد و من بین خوشی و استرس گیر کرده بودم!
یک ماه گذشت...بی هیچ خبردیگری.
فکر کنم4م یا 5م بهمن مکالمه ی بعدی بود و کمی تلخ.
مکالمه ای که بعد از یک ماه چشم انتظاری اتفاق افتاد سر 30 ثانیه ختم شد و من و مخاطب آشنا گیرکردیم توی بهت که نکند بابا بیفتد سر لج و نارضایتی؟!
ختم به خیر شد که سه چهار روز بعدمکالمه ی بعدی و صحبتهای کمی از مهریه و رسم و رسوم و آمدنشان جدی تر شد.
قرار به اوایل اسفند بود که روزهای آخر بهمن که ما نیمه آماده بودیم برای آمدنشان مرخصی درست نشد و آمدن به فروردین افتاد.
البته که گفتن ندارد کلی غصه خوردم و گریه کردم و ...!
توی این فاصله خواهر مخاطب آشنا به عمه بزرگه زنگ زد و حرفهای اولیه خانومانه هم گفته شد و کمی خیالم راحت تر شد...
توی این گیر و ار آمدنشان بساط مسافرت خانوادگی ما قوز بالای قوز شده بود و جرات مخالفت نداشتم که گر میگفتم همه می توپیدند که قرار نیست زندگیمان تعطیل شود برای آمدن و نیامدن خواستگارها و عجب زجری میکشیدم آن روزها.
رفتن و آمدنمان حکایت مثنئی هفتاد من است و خلاصه میکنم که با کلی دعوا و گریه بالاخره 11م مشهد بودیم و تمیزکاری خانه از سر گرفته شد و شمارش معکوس آمدنشان.
هر لحظه سایت بلیط ها چک میکردیم که فقط بهتریین قیمت ها گیر بیاد و با یک غافلگیری عجیب قیمت بلیط ها یکدفعه زیاد و زیادتر شد و حال ما هم که گفتن نداشت...!
تصمیم عوض شد قرارشد با قطار بیایند و کم کم اینجا خریدهای لحظات آخر هم داشت سرانجام میگرفت.
از خرید میوه و شیرینی شب خواستگاری تا شام رو همه عمه یاس به عهده گرفته بود و دل توی دلم نبود که فقط روز اومدنشون برسه. (بله خسته شدم از نوشتن معیار ((: )
دوشب قبل اومدنشون عمه یاس با بابا وارد بحث شد که خب واسه شب محضر و شب نشون و شب جشن چه کنیم که داد بابا در اومد که چه خبره حالا! وایسا بیان!!
اما عمه کوتاه نیومد و نه تنها کل برنامه خریدها رو گفت که سر مدت عقد هم کلی چونه زد و بابا رو راضی کرد به یک سال و یا کمی بیشتر.
توی این روزها هم که حوریا و آرزو و آزاده به نوبت واسه تک تک کارها و خریدها حاضر بودن و واقعا بودنشون نعمت بود برام.
تا روز خواستگاری!
بارونک...برچسب : نویسنده : 3barunak9 بازدید : 43