یادمه همیشه ساعت 5 بیدار میشدم و با استرس یک صبحونه کامل و با دقت برای خودم میذاشتم و با استرس بیشتر هی زل میزدم به لیولن چای و بقیه محتویات صبحونه که معمولا یا نیمرو بود یا املت.
انگار اگر بهتر و مقوی تر صبحونه میخوردم حتماقبول میشدم، استزس آماده شدن و همه ی اینها تا لحظه ای که پام رو از خونه بیرون میذاشتم، درخت ها سبز کمرنگ و پر از حس شادی و طراوت و معمولا یک نسیم سرد!
یک جوری که انگار میدونستی این هوای به این خوبی رو فقط مخصوص امتحانها گذاشتن و لاغیر!
حالا ریاضی و ادبیاتش فرقی نداشت فقط اینکه تحت هیچ شرایطی جز امتحان آدم صبح روز بهاری از خونه بیرون نمی آد و ترجیحش رختخواب و پتوی عزیزشه...!
حالا که دارم سر صبح واسه کار از خونه میزنم بیرون، هر لحظه که لطافت و سرمای صبح بهاری بهم میخورد فقط یاد امتحانات بودم و لاغیر و کمی دلتنگی برای اینکه ای کاش دوباره اون روزها بود تا همین امروز:
خواب دیدم هشت امتحان مهم و خیلی سنگین دارم که واسه هرکدوم طبق روزهای دانشگاه فقط یک روز وقت خوندن دارم و یکی از همه سخت و تر و کتاب فوق العاده حجیم و دانسته های من در حد 1% از کل معلوماته.
انقدر استرس داشتم و حالم بد بود که تپش قلبم بالا رفته بود که با ترس از خواب بیدار شدم و تا الان که حدودا دوساعتی میگذره هنوز ترسیدم!
میخوام بگم که...خوشحالم که دیگه مدرسه نمیرم ((:
بارونک...برچسب : والا, نویسنده : 3barunak9 بازدید : 29