در راستای کاش نخوانی مرا

ساخت وبلاگ
بهش گفتم منو نخون!

اول به خنده گرفت...مسخره بازی،بعد که دید جدی ام گفت یعنی چی؟ چرا آخه؟

چراشو توضیح دادم...و امشب میخوام از این آزادی جدید استفاده کنم!

گفتم چون میخوام آروم شم، عادت ندارم تو برگه بنویسم، نمی تونمم جای جدید بنویسم...نمیخوامم بخونی

نمی خوام ناراحت شی

نمیخوام وقتی کاری از دستت برنمیاد غصه بخوری.

اما این لعنتی داره منو میخوره

انقدر این روزها نا امیدم که حد نداره

دردناک ترین قسمتش اینه که تنهام...من با این همه دوست تنهام!

هیچ کسی نیست بهش بگم و عمق دردم رو بفهمه.

وقتی میگم نمی کشم و این درد لعنتی از ته قلبم تیر میکشه تا توی چشام...نمیخوام کسی بگه درست میشه یا نه..کارمون درسته یا نه...میخوام فقط یکی باشه که ساکت باشه

که بفهمه چی میگم

که...نمی دونم...باید برم پیش امام رضا

باید برم یک گوشه بشینم بهش بگم آقا من نمی کشم...آقا خسته ام

بگم آقا قرار نبود تا الان صفر کیلومتر بمونیم.

بگم آقا تو دستمونو بگیر...

بگم...

شده خوره، روزی ده بار از اول تا آخر فکر میکنم و مرور میکنم و هربار رسیدن سروقت به هرچیزی دیرتز از همیشه میشه.

امروز یک اتفاق بد افتاد...امروز حس کردم نا امیدم.

بارونک...
ما را در سایت بارونک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3barunak9 بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:35