مثل اولین دانه ی برف...

ساخت وبلاگ
هم قدم،هم قلم:
چندروزی ست می بینمش...
هرچندساعت یکبار...با تمام تلاشم برای ندیدنش ته ذهنم دیدمش!
ته ذهنم نگاهم خیره ی سفیدیش ماند،خیره ی به وجود آمدنش...
بالاخره جرات کردم و مستقیم چشم در چشمش شدم...!
خیره ی خیره...
به چند روز قبل برگشتم،همان روزی ک با دوستم میگفتم فرق الان من با دو ماه قبل چیست که الان 23 ساله ام و آن روز 22؟
میگفتم کوچکتر که بودیم هر سال پر از تحول بود،پایه ی جدید،کتابهای جدید...حتی ظاهر جدید!
تند تند از کودکان بازیگوش تبدیل شدیم به نوجوانان ماجراجو و بعد هم جوان های دانشجو!
حداقل اسممان تغیر میکرد...اما الان هیچ...
فکر کنم همان موقع که این ها را تند تند میگفتم و دوست همراه تایبد میکرد پوزخند روی لب این تار موی سفیدم پررنگ تر میشد و میگفت تو اگر نمیخواهی ببینی،نبین...اما من هستم!
امشب جرات کردم و از روی سرم کندمش...توی دستم هی بالا و پایینش کردم و باورم نشد ک مال من است!
مثل همه ی موهایم،سالم است و ضخیم و براق و صاف...اما سفید سفید.
مثل اولین دانه ی برف در سینه شب سیاه...
باورم نمی شود...اما انگار بزرگ شده ام!
باورم نمی شود اما دیگر خیلی وقت است کودکان توی خیابان وقتی صدایم میکنند می گویند خاله!
ما فقط به آنهایی ک خیلی بزرگ بودند میگفتیم...لابد من هم خیلی بزرگ شده ام!

بارونک...
ما را در سایت بارونک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3barunak9 بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:35